۳۹۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۸

آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد
وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد

از خاک سر کویش خالی نشود جانم
گر خون من مسکین با خاک برآمیزد

ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده
باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد

با صوفی‌صافی گو در درد مغان آویز
کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد

گر چشم تو جان خواهد در حال بر افشانم
کانکش نظری باشد با چشم تو نستیزد

از خاک من خاکی هر خار که بر روید
چون بر گذرت بیند در دامنت آویزد

از بندگیت خواجو آزاد کجا گردد
کازاده کسی باشد کز بند تو نگریزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.