۳۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۹

به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد
بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد

بترک آن مه نامهربان نباید گفت
کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد

مگر بموسم گل باغبان نمی‌داند
که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد

بخواه دل که من خسته دل روان بدهم
بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد

کسی که بیتو نخواهد جان و هر چه دروست
بجان ممتحنش امتحان نشاید کرد

بنوک خامه اگر شرح آن دهم صد سال
ز سرعشق تو رمزی بیان نشاید کرد

بدان دیار روان‌تر ز آب دیدهٔ من
بهیچ روی رسولی روان نشاید کرد

من آن نیم که ز جانان عنان بگردانم
بقول مدعیان ترک جان نشاید کرد

برون ز جان هیچ تحفه‌ئی خواجو
فدای صحبت جان جهان نشاید کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.