۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۰

دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد
وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد

گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد

شب دیجور جدائی دل سودائی من
بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد

هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم
دست حیرت نتواند که بدندان نبرد

ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی
رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد

پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود
بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد

غارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشت
وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد

ای عزیزان به جز از باد صبا هیچ بشیر
خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد

گر نسیم سحر قطع مسافت نکند
هیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبرد

جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات
همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد

شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند
گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.