۳۶۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۱

خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت

صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت
خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت

زلف هندوی تو باید که پریشان نشود
زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت

سحر اگر زانکه چنینست که من می‌نگرم
خواب هاروت ببندد به فسون جادویت

بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم
روی آن آب که زنجیر شود چون مویت

عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی
شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت

روز محشر که سر از خاک لحد بردارند
هرکسی روی بسوئی کند و من سویت

مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد
چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت

بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست
گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.