۴۷۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۹

بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت
بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت

تو چه معنی که هرگز نرسیده‌ام بکنهت
تو چه آیتی که هرگز نشنیده‌ام بیانت

تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن
چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت

اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت
که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت

چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن
تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت

چو کسی نمی‌تواند که ببوسد آستینت
برویم و رخت هستی ببریم از آستانت

چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو
که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت

چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت
دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت

بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو
چو کمر شدست راضی بکناری از میانت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.