۴۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۰۶

در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست
وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست

گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست
در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست

بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم
خم زلف تو گواه من شیداست که نیست

پای بند غم سودای تو مسکین دل من
نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست

در چمن نیست ببالای بلندت سروی
راستی در قد زیبای تو پیداست که نیست

با جمالت نکنم میل تماشای بهار
زانکه در گلشن رویت چه تماشاست که نیست

گر کسی گفت که چون قد تو شمشادی نیست
اگر آن قامت و بالاست بگو راست که نیست

گفتی از نرگس رعنای منت هست شکیب
شاهد حال من آن نرگس رعناست که نیست

ایکه خواجو ز سر زلف تو شد سودائی
در سر زلف سیاه توچه سوداست که نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۰۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۰۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.