۳۲۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۵

دلم با مردم چشمت چنانست
که پنداری که خونشان در میانست

خطت سرنامهٔ عنوان حسنست
رخت گلدستهٔ بستان جانست

شبت مه پوش و ماهت شب نقابست
گلت خود روی و رویت گلستانست

گلستان رخت در دلستانی
بهشتی بر سر سرو روانست

چرا خورشید روز افروز رویت
نهان در چین شبگون سایبانست

کمان داران چشم دلکشت را
خدنک غمزه دایم در کمانست

بساز آخر زمانی با ضعیفان
که حسنت فتنه آخر زمانست

چرا خفتست چشم نیم مستت
ز مخموری تو گوئی ناتوانست

ز زلفت موبمو خواجو نشانداد
از آن انفاس او عنبر فشانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.