۴۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب

گر بمیرم به جز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب

مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب

چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب

همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب

هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب

بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب

تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب

بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب

اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب

تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر
دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.