۳۰۲ بار خوانده شده

حکایت

به گل گفتند: بلبل بس حقیرست
ترا با او چرا این دارو گیرست؟

بگفتا: بلبلی کز من زند لاف
بر من به ز ده سیمرغ در قاف

دل صافی ترا از لشکری به
درون بی‌نفاق از کشوری به

نظر، کز راستی آید، بلندست
برون از راستی خود ناپسندست

به چالاکی نظر جوی از بلندان
ولی پرهیز کن از چشم بندان

به پاکی دیده‌ای کو باز باشد
به صید دل کمند انداز باشد

ازو چون سر کشی، از پا نیفتی
میفگن بر زمینش، تا نیفتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:خلاصهٔ سخن
گوهر بعدی:تمامی سخن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.