۳۲۷ بار خوانده شده

غزل

مشو عاشق، که جانت را بسوزد
غم عشق استخوانت را بسوزد

تو آتش میزنی در خرمن خویش
ندانی این و آنت را بسوزد

مخور خوبان آتش خوی را غم
که روزی خان ومانت را بسوزد

ز دیده اشک خون چندین مباران
که ترسم دیدگانت را بسوزد

چه سود آنگاه پنهان کردن عشق
که پیدا و نهانت را بسوزد؟

ز لعلم چاشنی جستی به بوسه
نترسیدی دهانت را بسوزد؟

مبر نام من، ار نه با رخ خویش
بگویم تا: زبانت را بسوزد

اگر هجرم وجودت را بکاهد
وگر مهرم روانت را بسوزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:نامهٔ چهارم از زبان معشوق به عاشق
گوهر بعدی:فرد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.