۳۰۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۸۵

مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟
با ما نمی‌نشیند بی ما چراست گویی؟

ما در هوای رویش چون ذره گشته پیدا
وین قصه خود بر او باد هواست گویی

صد بار کشت ما را نادیده هیچ جرمی
در دین خوبرویان کشتن رواست گویی

نزدیک او شد آن دل کز غم شکسته بودی
این غم هنوز دارم آن دل کجاست گویی؟

از زلف کژرو او گر بشنوی نسیمی
تا زنده‌ای حکایت زان سر و راست گویی

با دیگران بیاری آسان بر آورد سر
این ناز و سر گرانی از بخت ماست گویی

خون دلم بریزد و آنگاه خشم گیرد
آنرا سبب ندانم این خون بهاست گویی

گفتا که: جان شیرین پیش من آر و زین غم
تن خسته شد ولیکن دل را رضاست گویی

از اوحدی دل و دین بردند و عقل و دانش
رخت گزیده گم شد، دزد آشناست گویی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۸۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۸۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.