۳۲۶ بار خوانده شده
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او
نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
که چون زنار دربستی ز دستم نوش کن جامی
دلت چون بتپرست آمد به شهر ما گذر، کان جا
چلیپاییست در هر توی و ناقوسی بهر بامی
ز سر باد مسلمانی دماغت را چو بیرون شد
ترا بر آتش گبران بباید سوخت ایامی
چو بر رخسار از آن آتش کشیدی داغ ما زان پس
که یارد بردنت جایی؟ که داند کردنت نامی؟
چو گفتم: چون توان رفتن درون پردهٔ وصلش؟
بگفت: آن دم که در رفتن ز خود بیرون نهی گامی
ندیدم مرغ جانت را درین ره دام غیر از تو
به پران مرغ جانت را به تدریج از چنین دامی
به سودای رخ آن بت نخفتم دوش و در خوابم
خیالش گفت: عاشق بین که خوابش هست و ارامی
مرا گویی: کزان دلبر بگو تا: چیست کام تو؟
ازو، گر راست میپرسی، ندارم غیر او کامی
به فکر او چنان پیوست جان من ، که ذکر او
نه اندامم همی گوید، که هر مویی ز اندامی
مکن پیشم حدیث وصل آن دلدار آتش رخ
که در دوزخ تواند پخت همچون اوحدی خامی
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.