۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۲۷

گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی

رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی

تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی

بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی

گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی

آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی

آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی

گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی

دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.