۳۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۲۲

زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
اگر روی ترا دیدی چو من مجنون شدی لیلی

ز هجرت چون فرو مانم جزین کاری نمیدانم
که شب روز گردانم بواویلاه و واویلی

اگر چشمم چنین گرید میان خاک کوی تو
ز اشک او همی ترسم که در شهر اوفتد سیلی

به امید تو میباشم من شورید پسر، لیکن
کجا با آن چنان رتبت به درویشان کند میلی؟

به قتلم وعدها دادی و کشتن بیمها، آری
ز قتل چه من اندیشی؟ که چون کشته‌ای خیلی

به لطفم پرسشی میکن، که از جور تو دارم من
شبی تاریک چون مویی، نهاری تیره چون لیلی

گرفتم ز اوحدی یکروز جرمی در وجود آمد
ز احسان تو آن زیبد که بر جورش کشی ذیلی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۲۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.