۳۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۸۱۹

ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
بر گرد ماه بسته از رنگ شب هلالی

چون ماه عید جویم هر شب ترا، ولیکن
ماهی چنان نبیند جوینده، جز به سالی

ما کمتریم از آن سگ کو بر در تو باشد
زان بر در تو ما را کمتر بود مجالی

میخواستم که: جایت بر چشم خود بسازم
از دل نمیروی خود بیرون به هیچ حالی

روزی نبود روزی کان روی را ببینم
ای روز من شب تو، آخر کم از خیالی

از آفتاب رویت من همچو سایه دورم
و آنگاه با رخ تو هر ذره را وصالی

مشتاق آن دهان را صبری تمام باید
کان کام بر نیاید بی‌رنج احتمالی

با خاک آستانت تا خوپذیر گشتم
دیگر نظر نکردم بر منصبی و مالی

از اوحدی بگردان بیداد شحنهٔ غم
تا از غمت ننالد پیش ملک تعالی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۸۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.