۳۴۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۸۴

دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
بجزو در نظر عقل نیامد دگری

خبر محنت ما در همه آفاق برفت
که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟

ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟

نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری

سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری

زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری

دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری

رفتن مهر تو از سینهٔ من ممکن نیست
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری

هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری

هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
عجب، ای گریهٔ شبها، که نکردی اثری!

گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
کار عشقست و میسر نشود بی‌جگری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۸۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.