۳۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۷۵۸

او را که در سماع سخن نیست حالتی
فریاد و رقص او نبود جز ضلالتی

چون ذره آنکه رقص کند در رهش ز عشق
روشن چو آفتاب بیابد ولایتی

هر کس که او نه از سر دردی زند نفس
لازم شود بهر نفس او را خجالتی

آشوب رقص و شور و شر و های و هوی او
دیوانگیست این همه بی‌وجه حالتی

بر مدعی ببند در خانقاه عشق
تا در میان جمع نیارد ثقالتی

آنرا که پای رفتن و دست وصول نیست
بهتر ز سوز سینه نباشد رسالتی

مشغول ذکر دوست به معنی عجب مدار
کورا ز شور و مشغله بینی ملامتی

چون راه سر مرد به معنی گشاده گشت
از پر یشه‌ای بکند ساز و آلتی

اندر جهان حوالت هر کس به جانبیست
ما را به جانب تو زهی خوش حوالتی!

جانا، دلم به آتش دوری بسوختی
آه! ار به وصل خود نکنی استمالتی

چون اوحدی به جان سخن کی رسد کسی؟
تا از کتاب دل بنخواند مقالتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۷۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۷۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.