۳۴۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۳۸

نه بی‌یادت برآید یک دم از من
نه بی‌رویت جدا گردد غم از من

بزن بر جانم آن زخمی، که دانی
به شرط آنکه گویی: مرهم از من

دلم را خون تو میریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من

مرا از هر که دیدی بیش کشتی
مگر کس را نمی‌بینی کم از من؟

اگر آهی بر آرم زین دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من

کجا کارم ز قدت راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من

به سودای تو گشت از هر کناری
جهان پر نوحه و پر ماتم از من

چنان رسوا شدم در عالم این بار
که گویی: پر شدست این عالم از من

بسان اوحدی، دور از تو، بیمست
که فریادی برآید هر دم از من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.