۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶۸

درد تو برآورد ز دنیا و ز دینم
با مایهٔ عشق تو آن نه باد و نه اینم

چشم همه آفاق به دیدار تو بینند
تا پردهٔ ز رخ برنکنی هیچ نبینم

تحصیل تو مقدور و من آسوده روا نیست
از خرمن اقبال چرا خوشه نچینم؟

اندیشهٔ مستوری و دین داشتنم بود
سودای تو نگذاشت که مستور نشینم

از گنج وصالت به سعادت برسد زود
گر خاتم لعل تو شود ملک نگینم

تا ماه تشبه به رخت کرد ز خوبی
با ماه به پیکارم و با مهر به کینم

گر نور تو در خلق نبینم ز دو گیتی
هم گوش فروبندم و هم گوشه نشینم

پایی به کرم بررخ من نیز همی نه
کندر سر کویت نه کم از خاک زمینم

چون اوحدی از وصل به شاهی برسم زود
گر خاتم لعل توشود ملک یمینم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.