۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۱

ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
خیال روی تو در چشم در فشان دارم

تو آب دیدهٔ پیدا بهل، که پوشیده
ز سوز مهر تو آتش در استخوان دارم

بپرس ز ابرو و مژگان خویش قصهٔ من
که این جراحت از آن تیر و آن کمان دارم

شدم چو خاک زمین خوار و روی آنم نیست
که از جفای تو دستی بر آسمان دارم

چنان مکن که به زنار در حساب آید
همین کمر که ز بهر تو در میان دارم

مرا به عشق تو چون آب در گذشت از سر
چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارم؟

باو حدیث به یک بوسه اعتماد ار نیست
بمن فروش، که هم سیم و هم ضمان دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.