۳۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۷۶

اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم
مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم

مرا چه سود ملامت؟ به یاد بادهٔ روشن
که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم

اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روی نهفتم
گمان مبر که ز دام تو شوخ دیده برستم

گمان مبر که بدوزم نظر ز روی تو هرگز
که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم

شکایت تو به دیوار می‌کنم به ضرورت
چو اعتماد ندارم که: قاصدی بفرستم

دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد
روا بود که بگویم که: دل به هیچ ببستم

دل ببردی و جانم در اوفتاد به آتش
کناره کردی و من در میان خاک نشستم

هزار بار دلم را شکسته‌ای به جفاها
که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم

چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت
مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم

ستمگرا، چه بر آید ز دست من که نبردی؟
قرار و صبر و دل و دین و هر چه بود به دستم

به اوحدی دل من پای بند بود همیشه
ترا بدیدم و از بند او تمام برستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.