۳۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۵

مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش

صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:
کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش

وقتی علاج مردم بیمار کردمی
اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش

باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی
تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟

پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر
بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش

گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا
باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش

ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست
شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.