۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۴

گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش

ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد
دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش

منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین
تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش

معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من
مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش

ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا
بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش

یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم
وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش

چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو
ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.