۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۵

نیست عیب ار دوست می‌دارم منش
با چنان رویی که دارد دشمنش؟

دشمن از دستم گریبان گو: بدر
من نخواهم داشت دست از دامنش

از دری کندر شود ماهی چنین
مهر گو: هرگز متاب از روزنش

کس نمیخواهم که گردد گرد او
تا گذار باد بر پیراهنش

آه من گر خود بسوزد سنگ را
باد باشد با دل چون آهنش

عشق را با عقل اگر جمع آورند
سالها با هم نکوبد هاونش

آنکه جز گردنکشی با من نکرد
گر بمیرم خون من در گردنش

گر نسوزد بر منش دل عیب نیست
مردهٔ ما خود نیرزد شیونش

اوحدی، با یار گندم گون اگر
میل داری، خوشه چین از خرمنش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.