۴۱۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۱

ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس
زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس

پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن
پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس

چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید
حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس

چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور
خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس

در میان سخن ار حال دل من پرسد
عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس

و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست
گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس

اوحدی گم شد، اگر منزل او می‌پرسی
به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.