۳۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۳

گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز
ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز

گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت
نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز

با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زده‌ای
من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز

رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا
دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز

چشم ترکت همه بر سینهٔ من خواهد زد
هر خدنگی که رها می‌کنی از شست امروز

دل من گر به گلستان نرود معذرست
که بسی خار جفا در جگرم خست امروز

دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب
عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز

گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد
بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز

اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست
شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.