۳۳۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۸۱

بگشای ز رخ نقاب دیدار
تا نگذرد از درت خریدار

این پرده که بر درست بردر
وین سایه که بر سرست بردار

گفتی: بنشین که من بیایم
بنشینم و نیستی تو آن یار

کز یاری من نیایدت ننگ
وز صحبت من نباشدت عار

زین قاعده و خلاف بگذر
و آن داعیه در غلاف بگذار

تا کی باشیم پس بر در؟
وز هجر تو کرده رخ به دیوار

هر کس به حساب تار و پودست
ما با سخن تو در شب تار

پنداشتمت که: مهربانی
و آن نیز خیال بود و پندار

سر در سر کار عشق کردیم
و اگه نشدی، زهی سر و کار؟

هر لحظه مکن بکشتنم زور
هر روز مکن بهشتنم زار

یا آن دل برده باز پس ده
یا این تن مرده نیز بگذار

مپسند که از فراق رویت
فریاد برآرم اوحدی‌وار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.