۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۳

باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید

هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟

رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من
قصه‌ای شد، که به هر شهر و ولایت برسید

جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود
یاد می‌داد دل من که عنایت برسید

خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید

خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟

اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی
همه آفاق حدیثش به روایت برسید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.