۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۱

دلی که در سر زلف شما همی آید
به پای خویش به دام بلا همی آید

بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن
کز آستان تو اندر سرا همی آید

نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا
اگر صواب رود ور خطا همی آید

اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود
به سر برون رود آن کو به پا همی آید

به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت
بر آن رمیده که تیر قضا همی آید

دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟
چو بر من این همه از آشنا همی آید

هم آتشیست که در جان اوحدی زده‌ای
و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.