۳۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۴

روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود
روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود

من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه
بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟

هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من
پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود

وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان
گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود

چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟
چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟

ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار
او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود

غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو
سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.