۳۴۶ بار خوانده شده
عشق همان به که به زاری بود
عزت عشق از در خواری بود
دست بگیرد دل درویش را
دوست که در مهد و عماری بود
هم نکند صید چنان آهویی
گر سگ ما شیر شکاری بود
از گل و باغش نبود چارهای
دیده که چون ابر بهاری بود
یار مرا میکشد از عشق خود
کشتن عشاق چه یاری بود؟
روز که بیوصل بر آید ز کوه
در نظر من شب تاری بود
هم بکند چارهٔ او اوحدی
چون شب رندی و سواری بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
عزت عشق از در خواری بود
دست بگیرد دل درویش را
دوست که در مهد و عماری بود
هم نکند صید چنان آهویی
گر سگ ما شیر شکاری بود
از گل و باغش نبود چارهای
دیده که چون ابر بهاری بود
یار مرا میکشد از عشق خود
کشتن عشاق چه یاری بود؟
روز که بیوصل بر آید ز کوه
در نظر من شب تاری بود
هم بکند چارهٔ او اوحدی
چون شب رندی و سواری بود
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.