۳۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۵

در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند

در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟

عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند

کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند

با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند

ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند

شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند

با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند

ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند

افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.