۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۳

جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند

به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته
به پند عقلم ازین کار منع نتوانند

ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولایت باقی گدای سلطانند

مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خویش به دریای عشق می‌رانند

مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند

اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی
ستارگان سپهر از روش فرو مانند

خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان
همیشه در پی انکار اوحدی زانند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.