۳۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۳

تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند
کز آستان تو چون سایه در نمی‌گذرند

چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج
چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند

غم تو قوت دل خویش ساختند چنان
که گردمی نبود خون خویشتن بخورند

هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب
بدان امید که راهی به جانب تو برند

به بوی آنکه ببینند سایهٔ تو ز دور
چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند

چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست
به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند

اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟
سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.