۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۵

عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند

گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد
چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند

زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری
مشکل بتوان کردن و او خود نتواند

از طالع خود بر سرگنجی بنشینم
روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند

دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن
کس نیست که از چشم تو دادم بستاند

از گردش ایام توقع نه چنین بود
کم زهر فراق تو چنین زود چشاند

دل بود که از واقعهٔ‌من خبری داشت
و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند

از غم نتوانم که نویسم سخن خود
ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟

پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم
در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟

دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان
مگذار که ایام به تلخی گذراند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.