۳۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۹

چه عشقست این که در دل شد؟
کزو پایم درین گل شد

به بند او در افتادم
کشیدم بند و مشکل شد

چه شربت بود عشق او؟
که جان را زهر قاتل شد

قیامت بیند آن دستی
کز آن قامت حمایل شد

چو با آیینهٔ خاطر
جمال او مقابل شد

هر آن نقشی که بر دل بد
نهفته گشت و باطل شد

ازو من سایه‌ای بودم
به نور آن سایه زایل شد

مریدی را مرادی بد
ازان دلدار حاصل شد

ریاضت اوحدی می‌برد
که این درویش واصل شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.