۳۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۰

رنگین‌تر از رخ تو گل در چمن نباشد
چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد

پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن
آب حیات کس را در پیرهن نباشد

فرهادوار بی‌تو جان می‌کنم، نگارا
فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد

چون وقت بوسه دادن گویی که: بی‌دهانم
دشنام نیز دادن بر بی‌دهن نباشد

زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن
در جان که می‌فرستم باری سخن نباشد

چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری
دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد

چون استوار باشم در عهد و وعدهٔ تو؟
کین بی‌خلاف نبود و آن بی‌شکن نباشد

امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را
گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد

جانا، کجا نشیند بی‌صحبت تو یک دم؟
روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.