۳۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۷

از عشق تو جان نمی‌توان برد
وز وصل نشان نمی‌توان برد

بر خوان رخت ز بیم آن زلف
دستی به دهان نمی‌توان برد

دارم به لب تو حاجتی، لیک
نامش به زبان نمی‌توان برد

داری دهنی، که از لطافت
ره بر سر آن نمی‌توان برد

چون چشم تو پیش عارضت راه
بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد

گر چه کمر تو پیچ پیچست
با او به زیان نمی‌توان برد

کاری که کمر کند چو زلفت
هر سر به میان نمی‌توان برد

از غارت چشمت اندرین شهر
رختی به دکان نمی‌توان برد

بر سینهٔ اوحدی ز عشقت
داغیست، که آن نمی‌توان برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.