۳۴۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۸

زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت

بر بوی باد زلف تو شب روز می‌کنم
دردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت

روزی اگر ز زلف تو بندی گشوده‌ام
بر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت

گفتی که: بامداد مراد تو می‌دهم
زان روز می‌شمارم و صد بامداد رفت

دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت

ظلمی که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت

گر اوحدی ز دست برفت ای، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.