۳۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۵

روزگار از رخ تو شمعی ساخت
آتشی در نهاد ما انداخت

ما طلب‌گار عافیت بودیم
در کمین بود عشق، بیرون تاخت

سوختم در فراق و نیست کسی
که مرا چاره‌ای تواند ساخت

مگر او رحمتی کند، ورنه
هر کرا او بزد، کسی ننواخت

عاشقانش چرا کشند به دوش؟
سر، که در پای دوست باید باخت

اوحدی آن چنان درو پیوست
که نخواهد به خویشتن پرداخت

سخن او نمی‌توان گفتن
دم نزد هر که این سخن بشناخت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.