۳۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۹

مبارک روز بود امروز، یارا
که دیدار تو روزی گشت ما را

من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا

نه مهرست این، که داغ دولتست این
که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را

ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟
که در دست اوفتاد این بی‌نوا را

درین حالت که من روی تو دیدم
عنایت‌هاست با حالم خدا را

هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا

مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا

بکش زود اوحدی را، پس جدا شو
که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.