۳۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۶

ای دوست به کام دشمنم کردی
بردی دل و زان پسم جگر خوردی

چون دست ز عشق بر سر آوردم
از دست شدی و سر برآوردی

آن دوستیی چنان بدان گرمی
ای دوست چنین شود بدین سردی

گفتم که چو روزگار برگردد
تو نیز چو روزگار برگردی

گفتی نکنم چنین معاذالله
دیدی که به عاقبت چنان کردی

در خورد تو نیست انوری آری
لیکن به ضرورتش تو در خوردی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.