۳۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۷۰

همچون سر زلف خود شکستی
آن عهد که با رهی ببستی

بد عهد نخوانمت نگارا
هرچند که عهد من شکستی

کس سیرت و خوی تو نداند
من دانم و دل چنان که هستی

از شاخ وفا گلم ندادی
وز خار جفا دلم بخستی

از هجر تو در خمارم امروز
نایافته‌ای ز وصل هستی

با این همه میل من سوی تو
چون رفتن سیل سوی پستی

از جان من ای عزیز چون جان
کوتاه کن این درازدستی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.