۳۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۱

هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن
زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن

زانجا که روی کارست خورشید آسمان را
با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن

بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند
آخر دلت نگیرد زین خویشتن ستودن

در دولت تو آخر ما را شبی بباید
زلف کژت بسودن قول خوشت شنودن

احسنت والله الحق داری رخان زیبا
کردم ترا مسلم در جمله دل ربودن

گفتی که خون و جانت ما را مباح باشد
فرمان تراست آری نتوان برین فزودن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.