۳۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۹

عشق بر من سر نخواهد آمدن
پا از این گل برنخواهد آمدن

گرچه در هر غم دلم صورت کند
کز پی‌اش دیگر نخواهد آمدن

من همی دانم که تا جان در تنست
بر دل این غم سر نخواهد آمدن

برنیاید چرخ با خوی بدش
صبر دایم برنخواهد آمدن

عمر بیرون شد به درد انتظار
وصلش از در درنخواهد آمدن

چون به حسن از ماه بیش آمد به‌جور
زاسمان کمتر نخواهد آمدن

گویمش حال من از عشقت بپرس
کز منت باور نخواهد آمدن

گویدم جانی کم انگار انوری
بی‌تو طوفان برنخواهد آمدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.