۳۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۰

ره فراکار خود نمی‌دانم
غم من نیستت به غم زانم

عاشقم بر تو و همی دانی
فارغی از من و همی دانم

نکنی جز جفا که نشکیبی
نکنم جز وفا که نتوانم

کافری می‌کنی در این معنی
کافرم گر کنون مسلمانم

گفتیم تا به بوسه فرمانست
گفتمت تا به جان به فرمانم

گرچه برخاستی تو از سر این
من همه عمر بر سر آنم

کی به جان برکشم ز تو دندان
چون ز جان خوشتری به دندانم

مهر مهر تو بر نگین دلست
تاج عهد تو بر سر جانم

با چنین ملک در ولایت عشق
انوری نیستم سلیمانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.