۲۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۹

آنرا که غمت ز در درآید
مقصود دو عالمش برآید

در پای تو هرکه کشته گردد
از کل زمانه بر سر آید

با رنج تو راحت دو عالم
در چشم همی محقر آید

خود گر سخن از وصال گویی
کان کیست که در برابر آید

کس نیست که بر بساط عشقت
از صف نعال برتر آید

ماییم و سری و اندکی زر
تا عشق ترا چه درخور آید

پس با همه دل بگفته کای مرد
هرچه آید بر سر و زر آید

گر در همه عمر گویم ای وصل
هجرانت ز بام و در درآید

زان تا ز تو برنیایدم کام
کار دو جهان به هم برآید

تسلیم کن انوری که این نقش
هربار به شکل دیگر آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.