۲۹۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۸

ز هجران تو جانم می‌برآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید

فروشد روزم از غم چند گویی
که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید

سیه‌رویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی می‌بباید

به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها می‌گشاید

گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه می‌نپاید

درین شبها دلم با عشق می‌گفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید

هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری می‌نماید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.