۳۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۰

عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد

مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد

چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد

مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد

چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد

کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد

مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.