۳۲۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۷

احوال جهان بادگیر، باد!
وین قصه ز من یادگیر یاد

چون طبع جهان باژگونه بود
کردار همه باژگونه باد

از روی عزیزی است بسته باز
وز خاری باشد گشاده خاد

بس زار که بگذاشتیم روز
چون گرمگهش بود بامداد

تیغی که همی آفتاب زد
تیری که سمومش همی گشاد،

بر تارک و بر سینه زد همی
اندر جگر و دیده اوفتاد

در حوض و بیابانش چشم و گوش
مانده به شگفتی از آب و باد

دیوانه و شوریده باد بود
زنجیر همی آب را نهاد

این چرخ چنین است، بی‌خلاف
داند که چنین آمدش نهاد

زین چرخ بنالم به پیش آن
کز چرخ به همت دهدم داد

منصور سعید آن که در هنر
از مادر دانش چو او نزاد

او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و اوستاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - بر هیچ آدمی دل نامهربان نداشت
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - کار من بین که چون شگفت افتاد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.